مکنون
لطافتهای یک گل را دل یک خار می فهمد و قدر خوب دیدن را دو چشم تار می فهمد نمی فهمد کسی این را که مستم یا که هشیارم ولیکن چشم تو امشب مرا انگار می فهمد چه می پرسی ز احوالم چه باید گفت در پاسخ مرا بم ؛ ورزقان یعنی مرا آوار می فهمد دل من گه پر از نفرت و گه سرشار از عشق است کدامین دل تمنای دل سرشار می فهمد مرا چشم تو زخمی کرد و دارد می کشد حالا و این را هر کسی از آن دو چشم هار می فهمد و چون عشق زلیخا بود یوسف گشت زندانی کجا این عشق را احساس « پوتیفار » می فهمد لبم دارد شکایت می کند از دست لبهایت صفیر این شکایت را شب نیزار می فهمد و من هربار با شعری غمم را برملا کردم ولی از جمع عیاران ، غمم را یار می فهمد
نوشته شده در سه شنبه 92/6/19ساعت
8:48 صبح توسط متین| نظرات ( ) |